وقتی تو اومدی...

با چشم دنبال مي كني

از ديروز مامان ماها رو با چشم دنبال مي كني البته تو يه حوزه محدود. مثلا داري مامانو نگاه مي كني بعد مامان پا ميشه بانگاهت تا يه جايي دنبالش مي كني به نظرم ديدت خيلي بهتر شده چون ادمها رو تو فواصل دور هم مي بيني يه كاغذ ديواريها هم علاقه داري با علاقه نگاهشون مي كني، پرده چوبي راهرو رو هم ايضا :))))
28 مهر 1394

خوش اومدی به زندگیمون

مامانی عزیزم، پسر گلم، خوشگلم،مادری امروز تو توی گهوارت خوابیدی و من دارم برات می نویسم مامانی تو باید طبق حساب کتابامون اواسط شهریور می اومدی، ولی برای اومدن به این دنیا عجله داشتی مامانی و جمعه سی مرداد اومدی. جمعه سی مرداد ساعت دو و نیم بعدازظهر اومدی و خوش اومدی گل مامان بابا. از اون روزی که تو اومدی و زندگی ما رو نورانی کردی الان 52 روزمی گذره، ای روزا برای من مثل برق و باد گذشت. تو این روزا تو جلوی چشم من رشد کردی و قد کشیدی و من روز به روز بیشتر عاشقت شدم. تو این 54 روز خیلی اتفاقا افتاد، از اخر به اول لیست می کنم که یادم بمونه: 18 مهر ختنه شدی مامانی و هنوز مامان نگرانه که همه چی خوب باشه، الهی بگردم برات یکی دو ...
22 مهر 1394
1